سلام
نویسنده:علیرضا ذیحق
" به پل که رسیدم گذرنامهام را مأموری وارسی کرد و پا به خاک آن ور رود گذاشتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که از جیغ و داد و صف های عریض و طویل مردم برای انجام تشریفات گمرکی، حسابی بهتام گرفت. از خانم زیبا و جوانی که معلوم بود آن ورییه و از ابتدای پل دوشادوش من بود و تو این سه - چهار دقیقه خیلی وضع و اوضاعش فرق کرده و دیگه از مانتو و روسریاش خبری نبود پرسیدم:
-میبخشینها! مگه اونور چی ریختن که چنین ازدحامی یه؟... "
دیگه راجع به این رمان هرجی بگم کمه!
با تشکر از شما
نظر یادتون نره!